داستان لیلی و مجنون


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ عشق من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
سیستم تبادل لینک فعاله، برای تبادل لینک  ابتدا ما را با

عنوان ღღღ فقط برای تو ღღღ و

آدرس http://asheghemajazi.loxblog.com

 لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را

در زیر بنویسید . در صورت وجود

لینک ما در سایت شما

 لینکتان به طور خودکار

در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 242
:: کل نظرات : 356

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 2
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 66
:: باردید دیروز : 1
:: بازدید هفته : 220
:: بازدید ماه : 1339
:: بازدید سال : 49421
:: بازدید کلی : 135461

RSS

Powered By
loxblog.Com

عاشقانه

داستان لیلی و مجنون
چهار شنبه 9 اسفند 1391 ساعت 1:14 | بازدید : 996 | نوشته ‌شده به دست یه عاشق | ( نظرات )

 يكي از بزرگان عرب از قبيله بني‌عامر (احتمالا در زمان خلفاي بني‌اميه) فرزندي نداشت؛ پس از دعا و نذر و نياز بسيار، خداوند به او پسري عنايت مي‌كند كه نامش را قيس مي‌گذارند. قيس هرچه بزرگتر مي‌شود، بر زيبايي و كمالاتش افزوده مي‌گردد. تا اين‌كه به سن درس خواندن مي‌رسد و او را به مكتب مي‌فرستند.

در مكتب به جز پسرهاي ديگر، دختراني نيز بودند كه هر كدام از قبيله‌اي براي درس خواندن آمده‌بودند. در ميان آنان دختري زيبارو به‌نام ليلي، دل از قيس مي‌برد و كم‌كم خودش نيز دل‌باخته قيس مي‌شود.
اين دو ديگر فقط به اشتياق ديدار هم به مكتب مي‌روند. روزبه‌روز آتش اين عشق بيشتر شعله مي‌كشد و اگرچه سعي مي‌كنند اين دلدادگي از چشم ديگران پنهان بماند؛ اما بي‌قراري‌هاي قيس باعث مي‌شود كه ديگران به او لقب مجنون (ديوانه) بدهند و آن‌قدر به طعنه سخن مي‌گويند تا به گوش پدر ليلي هم مي‌رسد، بنابراين از رفتن ليلي به مكتب جلوگيري مي‌كند و اين فراق و نديدن روي معشوق، شيدايي قيس را به نهايت مي‌رساند.


قيس با ظاهري آشفته و پريشان، در كوچه و بازار، اشك‌ريزان در وصف زيبايي هاي ليلي شعر مي‌خواند، آن‌چنان كه كاملا به‌نام مجنون معروف مي‌شود و قصه‌اش بر سر زبان‌ها مي‌افتد. تنها دل‌خوشي او اين است كه شب‌ها پنهاني به محل زندگي ليلي برود و بوسه‌اي بر در ديوار آن‌جا بزند و برگردد.
پدر و خويشاوندان مجنون هرچه نصيحتش مي‌كنند كه از اين رسوايي دست بردارد فايده‌اي نمي‌بخشد. بالاخره پدر قيس تصميم مي‌گيرد به خواستگاري ليلي برود. در قبيله ليلي پدر و اقوام او، بزرگان بني‌عامر را با احترام مي‌پذيرند اما وقتي سخن از خواستگاري ليلي براي قيس مي‌شود، پدر ليلي مي‌گويد:
«وصلت ديوانه‌اي با خاندان ما پذيرفته نيست، چون حيثيت و آبروي ما را در ميان قبائل عرب بر باد مي‌دهد و تا قيس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پيش نگيرد او را به دامادي نمي‌پذيرم.»
پدر و خويشان مجنون نااميد برمي‌گردند و او را پند مي‌دهند كه از عشق اين دختر صرف‌‌نظر كن زيرا كه دختران زيباروي بسياري در قبيله بني‌عامر يا قبائل ديگر هستندكه حاضرند همسري تو را بپذيرند. اما مجنون آشفته‌تر از پيش سر به بيابان مي‌گذارد و با جانوران و درندگان همدم مي‌شود.
پدر مجنون به توصيه مردم پسرش را براي زيارت به كعبه مي‌برد و از او مي‌خواهد كه دعا كند تا خدا او را از اين عشق شوم رهايي دهد و شفا بخشد. اما مجنون حلقه خانه‌ خدا را در دست مي‌گيرد و از پروردگار مي‌خواهد كه لحظه به لحظه، عشق ليلي را در دل او بيفزايد تا حدي كه حتي اگر او زنده نباشد عشقش باقي بماند و آن‌قدر براي ليلي دعا مي‌كند، كه پدرش درمي‌يابد اين درد درمان پذير نيست و مأيوس برمي‌گردد.
در اين ميان مردي از قبيله بني‌اسد به‌نام «ابن‌سلام» دلباخته ليلي مي‌شود و خويشانش را با هداياي بسيار به خواستگاري او مي‌فرستد. پدر ليلي نمي‌پذيرد و از او مي‌خواهد تا كمي صبر كند تا جواب قطعي را به او بدهد.
روزي يكي از دلاوران عرب به نام نوفل در بيابان مجنون را غزل‌خوانان و اشك‌ريزان مي‌بيند. از حال او مي‌پرسد. وقتي ماجراي او و عشقش به ليلي را مي‌شنود به حالش رحمت مي‌آورد، از او دلجويي مي‌كند و قول مي‌دهد او را به وصال ليلي برساند. پس با عده‌اي از دلاوران و جنگ‌جويانش به قبيله‌ ليلي مي‌رود و از آنان مي‌خواهد ليلي را به عقد مجنون درآورند.
اما آنان نمي‌پذيرند و آماده نبرد مي‌شوند. نوفل جنگ و كشته‌شدن بي‌گناهان را صلاح نمي‌بيند و از درگيري منصرف ميگردد. مجنون دل‌شكسته دوباره رهسپار كوه و بيابان مي‌شود.
از سوي ديگر ابن‌سلام (خواستگار ليلي) آن‌قدر اصرار مي‌كند و هديه مي‌فرستد تا ناچار پدر ليلي به ازدواج او رضايت مي‌دهد. پس از جشن عروسي وقتي ابن‌سلام عروس را به خانه مي‌برد، هنگامي كه مي‌خواهد به او نزديك شود، ليلي سيلي محكمي به او مي‌زند و به خداوند قسم مي‌خورد كه:
«اگر مرا هم بكشي نمي‌تواني به وصال من برسي.» شوهرش هم به اجبار از اين كار چشم مي‌پوشد و تنها به ديدار و سلامي از او راضي مي‌شود.
در همين ايام مرد شترسواري مجنون را در زير درختي مشغول ياد و نام ليلي مي‌بيند، فرياد برمي‌آورد كه: «اي بي‌خبر! چرا بيهوده خود را عذاب مي‌دهي؟ آن‌كه تو را اين‌چنين از عشقش بي‌تاب كرده‌است، اكنون در آغوش شوهرش به بوس و كنار مشغول و از ياد تو غافل است. اين بي‌قراري را رها كن كه زنان شايسته عهد و پيمان نيستند» مجنون چون اين سخن گزاف را مي‌شنود، فريادي جگرسوز برمي‌آورد و بي‌هوش به خاك مي‌غلطد. مرد پشيمان مي‌شود، از شتر پياده مي‌گردد و از مجنون دل‌جويي مي‌كند كه: «من سخن به درستي نگفتم، ليلي اگر چه بر خلاف ميلش شوهر كرده‌است، اما به عهد و پيمان پايبند است و جز نام تو را بر زبان نمي‌آورد.» ولي مجنون دل‌خسته و نالان به راه مي‌افتد و در خيال و ذهن خود با ليلي گفتگو مي‌كند و لب به شكايت مي‌گشايد كه: «كجا رفت آن با هم نشستن‌ها و عهد بستن در عشق؟ كجا رفت آن ادعاي دوستي و تا پاي جان به ياد هم بودن؟ تو نخست با پذيرفتن عشقم سربلندم كردي ولي اكنون با اين پيمان‌شكني خوارم نمودي، اما چه‌كنم كه خوبرويي و اين بي‌وفائيت را هم تحمل مي‌كنم.»
پدر مجنون باز به ديدار فرزندش مي‌رود و او را پند مي‌دهد اما سودي ندارد و مدتي بعد با غصه و درد مي‌ميرد. اما مجنون پس از شبي سوگواري بر مزار پدر، به صحرا بازمي‌گردد و با جانوران همنشين مي‌شود. روزي سواري نامه‌اي از ليلي براي مجنون مي‌آورد كه در آن از وفاداريش به او خبر مي‌دهد. اين نامه مرهمي بر دل مجروح اوست و مجنون با نامه‌اي لبريز از عشق به آن پاسخ مي‌دهد.
چندي بعد مادر مجنون نيز در مي‌گذرد و غم مجنون را صد چندان مي‌كند. روزي ليلي دور از چشم شوهرش، توسط پيرمردي براي مجنون پيغام مي‌فرستد كه مشتاق است او را در نخلستاني ببيند. در هنگام ملاقات، ليلي براي حفظ حرمت آبروي خود، از 10 گام فاصله، به مجنون نزديك‌تر نمي‌شود و به پيرمرد مي‌گويد: «از مجنون بخواه آن غزل‌هايي را كه در وصف عشق من مي‌خواند و ورد زبان مردمان است، چند بيتي برايم بخواند .
مجنون كه مدهوش شده است پس از هشياري، چند بيتي در وصف عشق خود و دلربائي ليلي مي‌خواند و آرزو مي‌كند شبي مهتابي در كنار هم باشند و راز دل بگويند. سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا، و ليلي به خيمه‌گاه خود بازمي‌گردد.
ليلي در خانه‌ شوهر از هيبت همسر و شرم خويشان، جرأت گريستن و ناله كردن از فراق يار را ندارد پس در تنهايي اشك مي‌ريزد و در مقابل ديگران لبخند مي‌زند. تا اين كه ابن‌سلام (شوهر ليلي) بيمار مي‌شود و پس از مدتي از دنيا مي‌رود.
ليلي مرگ همسر را بهانه مي‌كند، بغض‌هاي گره‌خورده در گلو را مي‌شكند و به ياد دوست گريه آغاز مي‌كند. به رسم عرب، زنان شوهر مرده، بايست تا مدتي تنها باشند و براي همسرشان عزاداري كنند، بنابراين ليلي پس از مدت‌ها فرصت مي‌يابد در تنهائي خود چند بيتي بخواند و از عشق مجنون گريه سردهد.
با رسيدن فصل پائيز، گلستان وجود ليلي نيز رنگ خزان به خود مي‌گيرد. بيماري، پيكرش را در هم مي‌شكند و به بستر مرگ مي‌افتد. ليلي به مادرش وصيت مي‌كند: «پس از مرگ مرا چون عروس آراسته كن و مانند شهيدان با كفن خونين به خاك بسپار (با توجه به اين حديث: «هر كه عاشق شود و پاكدامني ورزد چون بميرد شهيد است») و آن‌هنگام كه عاشق آواره من بر مزارم آمد، بگو ليلي با عشق تو از دنيا رفت و امروز هم كه چهره در نقاب خاك كشيده، آرزو مند توست» پس از مرگ ليلي، مادرش با ناله و شيون بسيار، او را چون عروسي مي‌آرايد و به خاكش مي‌سپارد.
چون خبر درگذشت ليلي به مجنون بيچاره مي‌رسد، اشك‌ريزان و سوگوار بر سر آرامگاه ليلي مي‌آيد. مزار او را در آغوش مي‌گيرد و چنان نعره‌ مي‌زند و مي‌گريد كه هر شنونده‌اي متأثر مي‌شود. سپس ليلي را خطاب قرار مي‌دهد كه: «اي زيباروي من! در تاريكي خاك چگونه روزگار مي‌گذراني؟ حيف از آن همه زيبايي و مهرباني كه در خاك پنهان شد و اگر رفته‌اي اندوه تو در دل من جاودانه است.» آن‌گاه برمي‌خيزد و سر به صحرا مي‌گذارد، و همه جا را از مرثيه‌‌هايي که در سوگ ليلي مي‌خواند پر ناله مي‌كند. اما تاب نمي‌آورد و همراه جانوران و درندگاني كه با او انس گرفته‌اند برسر مزار ليلي باز مي‌گردد.
مانند ماري كه بر گنج حلقه زده آرامگاه يار را در بر مي‌گيرد و از خدا مي‌خواهد كه از اين رنج رهايي يابد و در كنار يار آرام گيرد. پس نام معشوق را بر زبان مي‌آورد و جان به جان آفرين تسليم مي‌كند.
تا يك سال پس از مرگ مجنون، جانوراني كه با او مأنوس بوده‌اند، پيرامون مزار ليلي و پيكر مجنون را، رها نمي‌كنند، به حدي كه مردم گمان مي‌كنند مجنون هنوز زنده‌است و از ترس حيوانات و درندگان كسي شهامت نزديك شدن به آن‌جا را پيدا نمي‌كند. پس از آن‌كه بالاخره جانوران پراكنده مي‌شوند، مردمان مي‌بينند در اثر مرور زمان، از پيكر مجنون جز استخواني نمانده‌است كه همچنان مزار ليلي را در آغوش دارد.
آنان آرامگاه ليلي را مي‌گشايند و استخوان‌هاي مجنون را در كنار معشوقش به خاك مي‌سپارند. گویند آرامگاه این دو دلداده سالها زیارتگاه مردم بوده است و هر دعایی در آن مستجاب می شده است.

 

 





:: برچسب‌ها: خلاصه ای از داستان لیلی ومجنون به روایت نظامی , لیلی و مجنون , دو عاشق ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
my love در تاریخ : 1391/12/19/6 - - گفته است :
گــاهــي سنــگ دل تـريـن آدم دنيــا هــم کــه بـاشـي
يــک لحظـــه
يــک آن
يــاد کسـي روي قفســه ي سينـه ات سنگينـــي ميکنـــد
آن لحظـــه بــه طــور کــامـــلا”
غــــريــــزي
نفـس عميقــي ميکشــي
تــا سنــگ کـــپ نکـنـــي

<-CommentGAvator->
my love در تاریخ : 1391/12/19/6 - - گفته است :
با سلام
تو وبلاگمون يه جشن تولد کوچيک
گرفتيم که از شما دوست عزيز
دعوت ميکنيم با حضورتون جشن کوچيک مارو
پرنور کنيد، پيشاپيش از حضورتون سپاسگذارم...

<-CommentGAvator->
Saman.TanhaTarinTanha در تاریخ : 1391/12/12/6 - - گفته است :
Salam Ajim, Bebakhshid Dir Oomadam...
Man in Dastano Hefze Hefzam, in Upetam Mesle Hamishe Ziba o Eshghoolane Bood. Mamnoon Ajim...

<-CommentGAvator->
حنانه در تاریخ : 1391/12/12/6 - - گفته است :
سلام دوست عزیزم واقعا وبلاگ قشنگی داری بهت تبریک میگم اگر هم مایل هستی به وبم من یه سری بزنی وتبادل لینک کیم ممنون میشم حنانه
hanayitanha.loxblog.com


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: